آدم اشتباه



می خوام از جمعه بگم که با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم. نوید بود. بهش گفتم می خوام زمینی که نشونم داد رو دوباره ببینم. قبول کرد و یکم بعد اومد دنبالم. وقتی رسیدیم اونجا دیدم دوازده ظهره ولی اصلا جایی که قراره حیاط بشه آفتاب نداره. گفتم اینجا رو نمی خوام. گفت من خریدمش. کل کرک و پرم ریخت. از عصبانیت پشت سر هم حرف می زدم. من این زمینو نمی خواستم. این خونه آینده رو دوست نداشتم. 
همینطور که داشتم تند تند میگفتم، یهو سرم داد زد و گفت حرف نزن. دیگه هیچی نگفتم. وقتی رسیدیم خونشون با من قهر کرد و با بداخلاقی یه گوشه نشست. اصلا نمی خواستم بریم خونشون.
چند دقیقه بعد پدرش اومد خونه، نشست جلوم و باهم حرف زدیم. گفت تو اون منطقه ای که تو می خوای زمین بهتر از این گیرم نیومده و اگه هم باشه پولم نمی رسه. الان من اینو می سازم بعد اگه خواستین جا به جا بشین. نوید هم شروع کرد جلوی مامان باباش به من توپیدن که اصلا باید بری اجاره نشینی و از خونه داداشت که بهتره و چیزای دیگه. از این رفتارش خیلی ناراحت شدم. آدم وقتی همسرش رو به روش وایسه دیگه از بقیه چه انتظاری میره. گفتم هرکار دوست دارین بکنین.
تا دید من چیزی نمی گم اخلاقش خوب شد و شروع کرد به خندیدن. سرما خورده بود و ماسک زده بود که من مریض نشم. 
ناهار خوردیم و باهم رفتیم توی اتاقش. دلش طاقت نیاورد و بعد از یکهفته منو بغل کرد و بوسید. گفت مریض میشی ولی نشدم. 
یکم که موندیم گفت دلم هوس معجون کرده. رفتیم بیرون با هم خوردیم و یکی هم واسه مامانش گرفتیم و بردیم خونشون. گفت بریم یه دوری بزنیم و رفتیم ناژوون. حسابی شلوغ بود. داشتیم دور میزدیم و حرف میزدیم و آدما رو نگاه می کردیم. 
چندتا جوونو دیدم که سیگار دستشون بود و داشتند یه کارایی می کردند. دیدم نوید هم نگاهشون میکنه گفتم انگار سیگاریه. گفت عاره مشخصه. گفتم از کجا میدونی گفت نخوردم نون گندم دیدم به دست مردم. گفتم سیگاری نه ولی سیگار رو می کشی، من می دونم گاهی وقتا لباس هات بوی سیگار میده. می خواستم از زیر زبونش بکشم، می دونستم وقتی ازش سوالی بپرسم طاقت نمیاره و دروغ نمی گه. چندبار سوال پیچش کردم که خودش لو داد سیگار هم میکشه وقتایی که با رفیقاشه. احساس کردم دنیا روی سرم آوار شده. واقعا انتظار این یکیو دیگه نداشتم.
سکوت کردم و وقتی ازم پرسید چرا ساکتم گفتم ناراحتم از اینکه سیگار می کشه. این که با کارهاش اذیتم میکنه. اینکه همش باید نگرانش باشم. داشتم ادامه میدادم که سرم داد کشید و گفت اشتباهش اینه که به من راست میگه. می گفت من همیشه بهش گیر میدم، گفت میدونه از ازدواجم باهاش پشیمونم. کلی حرف زد و تنها چیزی که توی ذهنم بود این بود که تموم اینا واسه اینه که دهن منو ببندی. روش جدیدش بود، تا حرفی میزدم شروع میکرد به داد زدن تا وقتی که من ساکت بشم. سعی کردم آروم بمونم و باهاش صحبت کنم ولی نتیجه ای نداشت. گفتم منو برسون خونه ولی به حرفم گوش نکرد، گفت هنوز حرف دارم باهات. رفتیم خونشون و منو برد تو اتاقش. فهمیدم دوباره روشش رو تغییر داده، سعی کرد خودشو معصوم و مهربون جلوه بده. با ناراحتی میگفت من اونو نمی خوام و از این مدل حرفا. بهش گفتم دوستش دارم ولی ازش میخوام از رفیق بازی های بیش از حدش دست برداره. گفت نمی خواد و نمی تونه. نمی دونم چندبار دیگه باید اینو بگه تا ازش ناامید بشم. چرا هنوز ته قلبم نمی خواد از این مرد دست بکشه؟ نمی دونم. سعی کردم خوب بمونم. ته مونده ی علاقه ام رو براش خرج کردم. مادرش شیر برنج درست کرده بود. دلم نمی خواست.
رفتیم دکتر و دوتا آمپول زد و چن تا دارو گرفت، سرراه هم واسم اسنک گرفت و رفتیم خونشون. می دونستم درست نبود ولی نشستم جلوشون و با لذت اسنک رو خوردم. 
بعدش تلفنش زنگ خورد و احضار شد به همون جایی که ازش متنفرم و تمام مشکلاتم از اونجاست، باغ. جایی که همسر من باید هرروز بیشتر وقت بیکاریش رو اونجا بگذرونه که پاتوق یه عالمه پسر علاف و نابابه. خیلی قشنگ پاشو گذاشت رو تموم حرفام و گفت پاشو بریم. رفتم خونه. انقدر خسته بودم که فقط تونستم بخوابم. 
شنبه مامانم نمونه برداری از روده داشت. خیلی درگیر بودم و وقتی نوید زنگ زد باهاش بد حرف زدم.
دیشب ساعت ۲ تا ۶ خوابیدم و وقتی بیدار شدم نشستم بارون رو نگاه کردم. ساعت نه بود که رفتم نمونه مادرم رو دادم به آزمایشگاه، بعد هم رفتم کادوی تولدش رو خریدم، یه ساعت خیلی شیک. دلم نمیومد پولایی که یه ذره یه ذره جمع کردم اینطوری یهویی از دست بدم. نزدیک خونه بودم که نوید زنگ زد و با اصرار اومد دنبالم، از دیشب ناراحت بود، منم مادرم رو بهونه کردم و گفتم عصبی بودم. بازم باهاش سرد بودم و خودش متوجه شد. از صبح گلو درد داشتم و بدنم درد می کرد. وقتی رسیدم خونه غذا خوردم و خوابیدم. با صدای اذان بیدار شدم، حالم خیلی بد بود. شدید سرما خوردم. همون موقع نوید زنگ زد، خیلی اصرار کرد بریم دکتر ولی قبول نکردم، اونم داروهاش رو با کلی میوه و آبمیوه واسم آورد. هی میگفت بگو دوستم داری ولی جواب ندادم. انقدر گفت تا وقتی که گفتم باشه خب، دوستت دارم. گفت دوستت دارمی که به زور گرفته بشه بهم نمی چسبه. یکم سر به سرش گذاشتم و رفت. خیلی حالم بده. نکنه مامانمم مریض بشه. باید مواظب باشم. شب بخیر


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بیخیال سرای فایل علیرضا آهنی نمایندگی آستان قدس رضوی شهرستان مینودشت کتاب زندگی السلام علیک یا قائم آل محمد عجل الله تعالی فرجه الشریف جهان وبلاگ ادیوسی ها سوسک و ساس و موش aerospace-engineering-blog